درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

درسا زندگي من

من و باباناصر

  20همين ماه تولد باباناصرته.ميخوام واست از اولين جشن تولدي كه واسه بابايي گرفتم بگم.با دوستام كلي نقشه كشيديم اول يه تريا پيدا كرديم كه بيشتر يه قهوه خونه سنتي بود.با مسئولش كه حرف زديم اول قبول نكرد بعد با كلي شرط و شروط حاضر شد فقط يه قسمت از ترياش رو واسه 1ساعت دراختيارمون بذاره.بعدش يه كيك بزرگ سفارش داديم ،حالا نوبت به كادو رسيده بود با كلي نقشه با فريبا برديمش زيتون،يه تي شرت براش لنتخاب كرديم كه گفتيم واسه داداش فريباست و فروشنده به خاطر اينكه از نقشمون خوشش اومد كلي بهمون تخفيف داد. بابايي هم از همه جا بيخبر تصميم گرفت بعدا بياد و از تي شرته بخره.خلاصه بهش گفتيم چون آخرين ترميه كه با بچه ها تو يه خوابگاههيم يه جشن ميخوايم بگي...
15 دی 1391

بدون عنوان

سلام همدم تنهاييام امشب حدود ساعت 10 زلزله اومد،من و بابايي كلي ترسيديم و تو هم با صندليت داشتي بازي ميكردي و اصلا حرف گوش نميدادي و صندلي رو ول نمي كردي.خلاصه سرت به كارت گرم بود.خدا رو شكر ديگه خبري نشد.من از زلزله خاطره بد دارم آخه اون سالي كه بم زلزله اومد من بندرعباس دانشجو بودم و تو اون روزا كل خوابگاه و دانشكده و حتي شهر يه حال بدي داشت...نميخوام دوباره ياد اون روزا بيفتم. چند روزه كه بابا ناصر مريض شده و حسابي افتاده.من و تو هم حسابي مواظبش هستيم ولي بابايي وقتي مريض ميشه خيلي غرغرو ميشه! امشب عموسعيد و خاله سارا اومدن عيادت بابايي،تو هم خيلي ذوق كرده بودي آخه هردوشون رو خيلي دوست داري.عمو سعيد هم گفت يه ذره تپلي شدي.قربون دختر...
15 دی 1391

دختر دوست داشتتني

عروسكم سلام. چند روز ديگه تولد بابا ناصره و من اصلا نميدونم هديه چي بگيرم.دوست دارم واسش جشن بگيرم،ان شاالله مشكلي پيش نياد حتما سورپرايزش ميكنم. دخترك دوست داشتنيم،اين روزا خيلي ذهنم مشغوله،بابا ناصر داره تمام سيعش رو ميكنه كه من و تو زندگي خوبي داشته باشيم ولي من خيلي ناراحتم كه باباناصر با اين تحصيلات اونم از دانشگاه دولتي و معلومات بالا چرا نبايد كار مناسب تري داشته باشه،دلم ميخواد هميشه خوشحال باشه،من راضيم چون هم مرد خوبي چون ناصريا دارم،هم دختر خوشگلي مثه تو.ولي ميدونم لياقت بابا ناصر خيلي بيشتر از اين حرفاست.هرچي خدا بخواد شايدم ما هم به حقمون رسيديم. خداجونم مرسي از اينكه ناصريا و درسا رو بهم دادي.ممنونم كه هيچوقت تنهامون نذاش...
13 دی 1391

يلدا مبارك

عزيزكم يلدات مبارك باشه. امسال شب يلدا خيلي خوش گذشت.آخه خونه باباجون بوديم و همه بودن.دايي با خانوادش و خاله ها و مامان جون و باباجون.خيلي وقت ميشد كه من كنارشون نبودم.نميدونم چطور اينهمه سال دوام آوردم.اولش كه دانشگاه اونم بندرعباس.بعد كه سركار بودم و هيچوقت خونه نبودم.بعدشم كه بابا ناصر عقد كردم و بعدش عروسيو اصفهان.فكر كنم بيشتر از ده ساله كه از خونوادم دور بودم.ولي ديگه نميخوام ازشون دور بمونم. شب يلدايي كلي چيز خورديم و خوش گذرونديم.بودن دايي فرهاد خيلي خوشحالم ميكنه.تو هم طبق معمول شيطوني ميكردني.طاها كوچولو دوست داشت باهات بازي كنه ولي تو سرگرم بودي و سراغش نميرفتي.دوست دارم زيباترين هديه خدا،يلدات مبارك باشه عشقم.  ...
10 دی 1391

سلام

سلام زندگی من خیلی وقته واست ننوشتم آخه هنوز تلفن خونه وصل نشده!و اینترنت نداریم. الان که دارم واست مینویسم دوساله و سه ماه وهفده روز سن داری.حدود یه هفته ست که از شیر گرفتمت.خیلی واسم سخت بود آخه طاقت گریه هات رو نداشتم.ولی حالا هر دوتامون عادت کردیم. امروز با اینکه جمعه ست باباناصر سرکاره.خیلی داره تلاش میکنه تا منو و تو راحت باشیم. تو هم همش در حال شیرزبونی هستی.دیگه یه جمله رو کامل میگی.تا ده میشماری.اسم خیلی حیوون و میوه رومیدونی و هی میپرسی این چیه.رنگها رو هم میشناسی. بیشتر از همه عمو سعید رو دوست داری.خاله آذر رو هم خیلی میخوای و سارا و ناناز و باباجونو مامان جونم خیلی دوست داری.خیلی وقتا به من میگی فروغو بابا ناصر رو فقط موق...
10 دی 1391

زيباي من

سلام كوچولوي نازم اين روزا خيلي شيرين زبون شدي،اونقدر حرفهاي قلمبه ميزني كه باورم نميشه!ديگه جمله ميگي و همه حرفا رو ميفهمي. وقتي ميريم خونه باباجون همش در حال شيطوني هستي و واسشون شيرين زبوني ميكني.يا داري نقاشي ميكشي يا باب اسفنجي ميبيني.مطمئنم نقاش ميشي. هديه زيباي زندگيم،خيلي دوست دارم.حس شيرين مادر بودن با تو خيلي خوبه.
10 دی 1391
1